جستجوی پیشرفته
بازدید
12608
آخرین بروزرسانی: 1397/08/17
خلاصه پرسش
اصحاب القریه چه کسانی بودند و چه داستانی داشتند؟
پرسش
اصحاب القریه چه کسانی هستند؟
پاسخ اجمالی
بر اساس برخی گزارش‌ها، «اصحاب القریه»، مردم منطقه‌ای بودند که به دنبال مخالفت با فرستادگان حضرت عیسی(ع) دچار عذاب شدند. «قریه» در اصل نام براى محلى است که مردم در آن جمع می‌شوند، و گاهى به خود انسان‌ها نیز «قریه» گفته می‌‏شود.[1] بنابر این، قریه مفهوم گسترده‌‌اى دارد که شامل شهرها و نیز روستاها می‌شود، هر چند امروزه در زبان فارسى رایج تنها به روستاها قریه گفته می‌شود.[2]
اما این‌که قریه اشاره‌شده در آیه 13 سوره یس در کدام منطقه قرار داشت؟ معروف و مشهور در میان مفسران این است که مراد از آن قریه، «انطاکیه» از شهرهاى شامات و یکى از شهرهاى معروف روم قدیم بود، که امروزه در قلمرو کشور ترکیه قرار دارد.[3]
از آن‌جا که سرگذشت مردم این شهر در سوره «یس» گزارش شده؛ از این‌رو به آنها «اصحاب یس» نیز می‌گویند.[4]
خدای متعال در آیات 13 تا 19 سوره یس به پیامبر(ص) فرمان می‌دهد داستان زندگی این افراد را برای مردم بیان کند تا عبرتی برای آنان باشد: «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْیَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ...»؛ و براى آنها، اصحاب قریه (انطاکیه) را مثال بزن؛ هنگامى که فرستادگان خدا به سوى آنان آمدند. هنگامى که دو نفر از رسولان را به سوى آنها فرستادیم، امّا آنان رسولان(ما) را تکذیب کردند، سپس براى تقویت آن دو، شخص سوّمى را نیز فرستادیم، آنها همگى گفتند: ما فرستادگان(خدا) به سوى شما هستیم! امّا آنان گفتند: «شما تنها بشرى مانند ما هستید، و خداوند رحمان چیزى نازل نکرده، شما فقط دروغ می‌گویید!... .
در شرح این آیات گفته شده است که حضرت عیسى(ع) دو نفر از حواریون خود را براى تبلیغ به شهر انطاکیه فرستاد تا مردم آن دیار را به توحید و خداشناسى دعوت کنند. آن دو هنگامی به حوالى شهر رسیدند پیرمردى را دیدند که گوسفند می‌چراند؛ او حبیب صاحب یس بود،[5] به او سلام کردند؛ پاسخ داد و پرسید: شما کیستید و چرا این‌جا آمده‌‏اید؟! گفتند: ما فرستادگان عیسىای پیامبریم؛ آمده‌‏ایم تا مردم این شهر را به پرستش خداى یگانه دعوت کنیم. پیرمرد پرسید: آیا گواهی بر راستی مدعاى خود دارید؟ گفتند: آرى، بیماران، کورهای مادر زاد و افراد فلج را شفا می‌دهیم. گفت: من فرزندی دارم که سال‌ها بیمار و زمین‌گیر است، اگر به دست شما شفا یابد، من به شما و عیسى ایمان خواهم آورد! سپس آنها را نزد فرزند بیمارش برد، آنان دعا کردند و فرزندش بهبود یافته و از بستر برخاست. خبر این ماجرا در شهر منتشر شد، مردم از گوشه و کنار، بیماران خود را نزدشان آورده و با صحت و سلامت برمی‌گرداندند. پادشاه آن‌جا که فردی بت‌پرست بود از فعالیت‌ این فرستادگان باخبر شد و آنان را احضار کرد و از ایشان پرسید که شما کیستید؟! گفتند: ما فرستادگان عیساى پیامبریم؛ گفت: گواهی بر راست‌گویی خود دارید؟ پاسخ دادند: گواه ما آن است که نابینایان و بیماران به فرمان خداى تعالى به دست ما شفا می‌یابند. گفت: بازگردید تا در کار شما اندیشه کنم؛ اما بعد از آن‌که آنان از نزد پادشاه بیرون رفتند، مردم آنها را در بازار گرفته و به باد کتک گرفتند.
بر اساس گزارشی دیگر، روزی پادشاه از کنارشان عبور نمود و ایشان صداى خود را به تکبیر بلند کردند، پادشاه خشمگین شد، امر کرد آنها را گرفته و زندانى نموده و به هر کدامشان صد ضربه تازیانه زدند؛ خبر به حضرت عیسى رسید؛ «شمعون» که رئیس حواریون و وصى او بود را براى یارى آنها فرستاد. شمعون به طور ناشناس وارد شهر شد و تلاش کرد تا با درباریان ارتباط برقرار کند و به دنبال آن با پادشاه آشنا شد و پادشاه اخلاقش را پسندید و با او مأنوش شده و او را مورد احترام قرار می‌داد. بعد از مدتی، شمعون به پادشاه گفت: شنیده‌‏ام که دو نفر را زندانى کرده و تازیانه زدی تنها به این جرم که مردم را به دینی غیر از دین تو دعوت می‌کرده؟ گفت: آرى. شمعون پرسید: سخن آنان را شنیده‏‌اى؟! پاسخ داد: خشم و غضب مانع شد تا گفتارشان را بشنوم! گفت: پادشاها! اگر صلاح می‌دانى دستور ده تا آنان را بیاورند و ببینم چه می‌گویند! پادشاه فرمان داد تا آنان را آوردند؛ شمعون از آنان پرسید که کیستید و چرا اینجا آمده‌‏اید؟ گفتند: ما فرستادگان عیساى پیامبریم، آمده‌‏ایم تا پادشاه و قومش را از پرستش بت‌های ناشنوا و نابینایی که خیر و شرى را تشخیص نداده و سود و زیانى نمی‌رسانند، نجات داده و آنان را به سوى عبادت پروردگار دانا و شنوا و توانا که هر خیر و شرى به دست او است دعوت نماییم. شمعون گفت: دلیلی بر مدعاى خود دارید؟ جواب دادند: آرى! ما کور و زمین‌گیر و هر بیماری را با اجازه پروردگار شفا می‌دهیم. پادشاه دستور داد نابینایى را آوردند، ایشان دعا کردند و پروردگار به او بینایى داد. شمعون به پادشاه که متعجب شده بود گفت؛ اى پادشاه! تو هم از خداى خود بخواه تا این کار را انجام دهد، پادشاه گفت: من هیچ رازی را از تو پنهان نمی‌دارم. واقعیت آن است که خداى من، تنها جسم بی‌حرکتی است که کارى از او برنمی‌آید! آن‌گاه پادشاه به آنها گفت: اگر خدایتان بتواند مرده را زنده کند من به او و شما ایمان می‌آورم. گفتند: پروردگار ما بر هر چیز توانایى دارد. گفت: پسر دهقانى هفت روز است وفات نموده به انتظار پدرش هنوز او را دفن نکرده‌‏اند، چنانچه او را زنده کنید ایمان می‌آورم. مرده را آوردند، شمعون در پنهانى و ایشان آشکارا دعا نمودند. مرده از جا برخاست و گفت؛ اى قوم من! از خدا بترسید و به او ایمان آورید؛ بعد از مرگم مرا به خاطر مشرک‌بودن به هفت وادى از آتش بردند، اما ناگاه درهاى آسمان گشوده شد و اینها (شمعون و آن دو فرستاده دیگر) از خدا خواستند تا مرا زنده نماید. پادشاه و جمعى از مردم انطاکیه بعد از این ماجرا ایمان آوردند، اما برخی از ایشان باز هم در حال کفر و شرک باقى ماندند.[6]
طبرسی بعد از نقل این گزارش می‌نویسد که ابو حمزه ثمالى نیز این ماجرا را با اندک تفاوت‌هایی از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) نقل کرده است.[7]
 
 
[1]. مصطفوی، حسن، التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج ‏9، ص 252، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360ش.         
[2]. ر. ک: پاسخ 31265.
[3]. مکارم شیرازی، ناصر، تفسیر نمونه، ج ‏18، ص 340، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ اول، 1374ش.
[4]. ابن کثیر دمشقی‏، اسماعیل بن عمر، البدایة و النهایة، ج ‏1، ص 229، بیروت، دار الفکر، 1407ق. 
[5]. البته گزارش‌های دیگری نیز وجود دارد. ر. ک: پاسخ 55851.
[6]. ر. ک: طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، مقدمه، بلاغی‏، محمد جواد، ج ‏8، ص 655- 656، تهران، ناصر خسرو، چاپ سوم، 1372ش، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ترجمه، تحقیق، ستوده، رضا، ج ‏20، ص 382- 384، تهران، فراهانی، چاپ اول، 1360ش.
[7]. ر. ک: همان، ص 656.
نظرات
تعداد نظر 0
لطفا مقدار را وارد نمایید
مثال : Yourname@YourDomane.ext
لطفا مقدار را وارد نمایید
لطفا مقدار را وارد نمایید
لطفا مقدار را وارد نمایید

پرسش های اتفاقی

پربازدیدترین ها