کد سایت
fa74191
کد بایگانی
90158
نمایه
تعریف هستی
طبقه بندی موضوعی
هستی شناسی
برچسب
فلسفه|وجود|کلام|تعریف هستی
خلاصه پرسش
تعریف «هستی» در دانش کلام و فلسفه چیست؟
پرسش
تعریف هستی در علم کلام و فلسفه چیست؟
پاسخ اجمالی
«هستی» که معادل فارسی «وجود» است، از نظر فلاسفه امری روشن و بدیهی است، به گونهای که تعریفی حقیقی از آن نمیتوان ارائه کرد؛ و همهی تعاریف، شرح اسم و تبدیل واژهای به واژهای مرادف است. استاد مطهری در این زمینه میگوید: «مفهوم «وجود» و «موجود» بدیهى است؛ یعنى هر کسى، از آنها تصور روشن و واضحى دارد. حتّى اینکه «مفهوم وجود بدیهى است» نیز بدیهى است. در بدیهیّات نباید استدلال کرد، به تذکّر باید قناعت نمود.
هر کس به ذهن خویش مراجعه کند میبیند تصور بسیار روشنى از «وجود» یا «هستى» دارد؛ میداند که وقتى که میگوید: «الف هست» یا «الف نیست» تصوّر صد در صد روشن و واضحى از «هستى» و «نیستى» دارد، نیازى ندارد معناى «هست» و «نیست» را برایش توضیح دهند. حتّى یک کودک که مقدار اندکى تصورات در خزانه ذهن خود دارد و تازه قدرت یافته است درباره اشیاء قضاوت کند، مفهوم «هستى» و «نیستى» به روشنى در ذهنش نقش بسته است، مثلاً وقتى که درباره فلان اسباب بازیاش میگوید: «اینجا هست»، «آنجا نیست» مفهوم «هستى» و «نیستى» را به روشنى در ذهن خویش مییابد.
برخى متکلمین خواستهاند «وجود» را تعریف کنند، مثلاً گفتهاند: «وجود یعنى ثبوت ذات و موجود یعنى ثابت الذات».
آنچه آنها به نام «تعریف وجود» ذکر کردهاند شرح لفظ و شرح اسم است؛ یعنى لفظى بجاى لفظى دیگر به کار رفته است. مثل این است که در مقام تعریف «ماکیان» بگوییم: «مرغ خانگى». بدیهى است که ما ماهیت آن حیوان را تعریف نکردهایم، فقط با استفاده از آشنایى مخاطب به اینکه لفظ «مرغ خانگى» اسم آن حیوان معهود است لفظ «ماکیان» را تفسیر کردهایم. بسیار تفاوت است میان تفسیر لفظ و تعریف معنا.
در منطق ثابت شده است که تعریف واقعى دو نوع است: «حد» و «رسم».
تعریف «حدّى» عبارت است از تحلیل و تجزیه ماهیّت شىء. اینگونه تعریف در جایى میسّر است که ماهیت شىء، مرکّب باشد از دو جزء؛ و هم در منطق ثابت شده که ترکیبات ماهوى، بر خلاف ترکیبات خارجى، همواره دو جزء است که یکى اعمّ از مفهوم مورد تعریف است و «جنس» نامیده میشود و یکى دیگر مساوى با آن است که «فصل» نام دارد. على هذا، اگر مفهومى بسیط باشد قابل تعریف حدى نیست و اگر مفهومى به نحوى باشد که اعم از او قابل تصور نیست باز هم قابل تعریف حدى نیست. از همین جا معلوم میشود که چرا مفهوم «وجود» و «موجود» را نمیشود تعریف کرد. این مفاهیم، بسیطاند و بعلاوه مفهومى اعم از مفهوم وجود و موجود نمیتوان پیدا کرد که جنس این مفهوم باشد.
اما اینکه مفهوم وجود قابل تعریفی از نوع «رسم» نیز نیست، بدان جهت است که تعریف رسمى یا تعریف به رسم، آن است که شىء به آثار و لوازم شناخته شدهاش شناسانده شود. ممکن است ماهیت چیزى را نشناسیم ولى آثار و لوازمش را بشناسیم. مثلاً ماهیت برق را نمیشناسیم ولى لوازم آن را که روشنایى، حرارت و حرکت است میشناسیم.
درباره وجود، گذشته از اینکه چیزى که از خود وجود، روشنتر باشد وجود ندارد که به عنوان یکى از آثار وجود، معرّف وجود واقع شود؛ اساساً فرض وجود معرِّف مستلزم این است که قبلاً با مفهوم «وجود» آشنایى داشته باشیم؛ زیرا وقتى که تعریف میکنیم، معرّف را موضوع، و معرِّف را محمول قرار میدهیم و حکم میکنیم که: «آن این است». اگر با مفهوم «وجود» آشنا نباشیم مفهوم «است» را که به اصطلاح «وجود رابط» است درک نمیکنیم. پس قبلاً باید با مفهوم «وجود» آشنا باشیم تا بتوانیم وجود را تعریف کنیم؛ بنابر این تعریف واقعى وجود «دور» است؛ مفهوم ذهنى وجود از شناختهترین چیزها است.
امّا واقعیت وجود در نهایت پنهانى است؛ یعنی حقیقت وجود نه تنها بدیهى نیست، نظرى نیز نیست، زیرا بدیهى و نظرى هر کدام قسمى از مفهوم ذهنى میباشند که تحت احاطه علمى در میآید با این تفاوت که مفهوم بدیهى مفهوم روشنى است، نیازى به تحلیل و شکافتن و یا معرفى از راه لوازم و آثار ندارد ولى مفهوم نظرى، مفهومى مبهم است و نیازمند به تحلیل و تجزیه و حداقل به معرفى از راه لوازم و آثار است. اما حقیقت وجود اساساً به ذهن منتقل نمیشود تا گفته شود که بدیهى است یا نظرى».[1]
هر کس به ذهن خویش مراجعه کند میبیند تصور بسیار روشنى از «وجود» یا «هستى» دارد؛ میداند که وقتى که میگوید: «الف هست» یا «الف نیست» تصوّر صد در صد روشن و واضحى از «هستى» و «نیستى» دارد، نیازى ندارد معناى «هست» و «نیست» را برایش توضیح دهند. حتّى یک کودک که مقدار اندکى تصورات در خزانه ذهن خود دارد و تازه قدرت یافته است درباره اشیاء قضاوت کند، مفهوم «هستى» و «نیستى» به روشنى در ذهنش نقش بسته است، مثلاً وقتى که درباره فلان اسباب بازیاش میگوید: «اینجا هست»، «آنجا نیست» مفهوم «هستى» و «نیستى» را به روشنى در ذهن خویش مییابد.
برخى متکلمین خواستهاند «وجود» را تعریف کنند، مثلاً گفتهاند: «وجود یعنى ثبوت ذات و موجود یعنى ثابت الذات».
آنچه آنها به نام «تعریف وجود» ذکر کردهاند شرح لفظ و شرح اسم است؛ یعنى لفظى بجاى لفظى دیگر به کار رفته است. مثل این است که در مقام تعریف «ماکیان» بگوییم: «مرغ خانگى». بدیهى است که ما ماهیت آن حیوان را تعریف نکردهایم، فقط با استفاده از آشنایى مخاطب به اینکه لفظ «مرغ خانگى» اسم آن حیوان معهود است لفظ «ماکیان» را تفسیر کردهایم. بسیار تفاوت است میان تفسیر لفظ و تعریف معنا.
در منطق ثابت شده است که تعریف واقعى دو نوع است: «حد» و «رسم».
تعریف «حدّى» عبارت است از تحلیل و تجزیه ماهیّت شىء. اینگونه تعریف در جایى میسّر است که ماهیت شىء، مرکّب باشد از دو جزء؛ و هم در منطق ثابت شده که ترکیبات ماهوى، بر خلاف ترکیبات خارجى، همواره دو جزء است که یکى اعمّ از مفهوم مورد تعریف است و «جنس» نامیده میشود و یکى دیگر مساوى با آن است که «فصل» نام دارد. على هذا، اگر مفهومى بسیط باشد قابل تعریف حدى نیست و اگر مفهومى به نحوى باشد که اعم از او قابل تصور نیست باز هم قابل تعریف حدى نیست. از همین جا معلوم میشود که چرا مفهوم «وجود» و «موجود» را نمیشود تعریف کرد. این مفاهیم، بسیطاند و بعلاوه مفهومى اعم از مفهوم وجود و موجود نمیتوان پیدا کرد که جنس این مفهوم باشد.
اما اینکه مفهوم وجود قابل تعریفی از نوع «رسم» نیز نیست، بدان جهت است که تعریف رسمى یا تعریف به رسم، آن است که شىء به آثار و لوازم شناخته شدهاش شناسانده شود. ممکن است ماهیت چیزى را نشناسیم ولى آثار و لوازمش را بشناسیم. مثلاً ماهیت برق را نمیشناسیم ولى لوازم آن را که روشنایى، حرارت و حرکت است میشناسیم.
درباره وجود، گذشته از اینکه چیزى که از خود وجود، روشنتر باشد وجود ندارد که به عنوان یکى از آثار وجود، معرّف وجود واقع شود؛ اساساً فرض وجود معرِّف مستلزم این است که قبلاً با مفهوم «وجود» آشنایى داشته باشیم؛ زیرا وقتى که تعریف میکنیم، معرّف را موضوع، و معرِّف را محمول قرار میدهیم و حکم میکنیم که: «آن این است». اگر با مفهوم «وجود» آشنا نباشیم مفهوم «است» را که به اصطلاح «وجود رابط» است درک نمیکنیم. پس قبلاً باید با مفهوم «وجود» آشنا باشیم تا بتوانیم وجود را تعریف کنیم؛ بنابر این تعریف واقعى وجود «دور» است؛ مفهوم ذهنى وجود از شناختهترین چیزها است.
امّا واقعیت وجود در نهایت پنهانى است؛ یعنی حقیقت وجود نه تنها بدیهى نیست، نظرى نیز نیست، زیرا بدیهى و نظرى هر کدام قسمى از مفهوم ذهنى میباشند که تحت احاطه علمى در میآید با این تفاوت که مفهوم بدیهى مفهوم روشنى است، نیازى به تحلیل و شکافتن و یا معرفى از راه لوازم و آثار ندارد ولى مفهوم نظرى، مفهومى مبهم است و نیازمند به تحلیل و تجزیه و حداقل به معرفى از راه لوازم و آثار است. اما حقیقت وجود اساساً به ذهن منتقل نمیشود تا گفته شود که بدیهى است یا نظرى».[1]