1. معنای لغوی احمق
واژه احمق از ریشه «حمق» به معنای کمعقلی
[1] و سادهلوحی و نادانی
[2] است. و «احمق» به کسی گفته میشود که کلام او بر فکرش مقدّم باشد؛ یعنی فکر نمیکند کلامی که میگوید صحیح است یا غلط. پس، از روی غفلت سخن میگوید.
[3]
2. احمق از نگاه روایات
روایات متعددی در نکوهش کمعقلی و بیخردی و نادانی وارد شده است؛ مانند اینکه:
امام علی(ع) فرمود: «حماقت دردى است بیدرمان و مرضى است خوب نشدنى».
[4]
امام صادق(ع) به نقل از عیسی بن مریم(ع) فرمود: «من بیماران را با اجازه خدا شفا میدهم، در همین راستا به آسانی کور و جذامى را بهبود بخشیده و مردهها را زنده کردم، امّا از معالجه احمق و اصلاح او عاجز ماندم! پرسیدند: اى روح الله احمق کیست؟ فرمود: کسى که خودرأى و خودپسند است و همیشه حقّ را از آن خود میداند، نه بر علیه او، در حالىکه حقیقت این است که او هیچ فضل و حقّى ندارد، این چنین شخصى احمق است که هیچ راهى براى مداواى او نیست».
[5]
گفتنی است؛ مقصود از «افراد احمق» در این دسته از روایات، افرادی نیستند که به صورت مادرزادی از بهره هوشی کمتری برخوردار بوده و به دنبال آن به تناسب هوششان از تکلیف کمتری برخوردارند، بلکه مراد از احمق، افرادی هستند که با اختیار خود زمینه را برای درک کمتر واقعیات فراهم میکنند و نادان باقی میمانند و یا به عبارت بهتر، خود را به نادانی میزنند؛ چنانکه امام علی(ع)، در سخنانی میفرماید:
«احمقترین مردم کسى است که گمان کند عاقلترین مردم است».
[6]
«احمقترین مردم کسى است که [دیگران را] از خوبى بازمیدارد (یا: خوبی نمیکند) و انتظار تشکّر دارد، و بدى میکند و توقع پاداش نیک دارد».
[7]
بنابراین، روایاتی که در نکوهش افراد احمق آمده، معنا و مفهومی ندارد که از آن، جبر و سلب اختیار برداشت شود، بلکه انسانها در به دست آوردن دانایی و انجام کارهای نیک و دوری از بدی و انتخاب مسیر درست الهی، اختیار دارند.
[8]
[1]. ابن منظور، محمد بن مکرم،
لسان العرب، ج 10، ص 67، بیروت، دار الفکر، چاپ سوم، 1414ق.
[2].
فرهنگ فارسی عمید،
فرهنگ فارسی معین، واژه «حمق».
[3]. طریحی، فخر الدین،
مجمع البحرین، ج 5، ص 152، تهران، کتابفروشی مرتضوی، چاپ سوم، 1375ش.
[4]. تمیمی آمدی، عبد الواحد بن محمد،
غرر الحکم و درر الکلم، ص 96، قم، دار الکتاب الإسلامی، چاپ دوم، 1410ق.
[5]. شیخ مفید،
الاختصاص، ص 221، قم، المؤتمر العالمی لالفیة الشیخ المفید، چاپ اول، 1413ق.
[6].
غرر الحکم و درر الکلم، ص 198.